سلام، اولین
واژه آشنایی ما بود. سلام را خدا گفت و پاسخ سلام را خدا داد و ما در حیرت این کار
خدایی، دل به هم بستیم و... آری! ما عاشق شدیم.
خواستم تا ابد
با تو بمانم. خواستم در کنار تو، با تو، بی نهایت شوم. خواستم هر روز به روشنای صورت
تو چادر شب از چشمانم کنار رود. خواستم در این زمانه بی کسی، همسفر و همراه من
باشی. خواستم تعبیر رویای خوشبختی من باشی. خواستم پیش من باشی.... خواستم همسرم
باشی. پرسیدم که آیا با من می مانی و تو، در آن شب همیشه سبز، گفتی: بله.
خوشبخت شدم.
خودت گفتی... خوشبخت شدیم! نقش آرزوهایمان را روی دیوار قلبهایمان کشیدیم و رنگ
زدیم و از خدا خواستیم تا به آنها جان بدهد. چه روزهای شیرینی... به
شیرینی حرفهای تو.
تا چند ساعت
دیگر، جشنی میگیریم و در دفتر روزگار دوام ابدی این عشق را ثبت می کنیم. زندگی را به
نام پروردگار عشق آغاز می کنیم و همیشه در دلهایمان امیدواریم که اگر روزی خدا خواست،
آن را در کنار هم و با هم به پایان ببریم.
در جشن پیوندمان،
بذر عشق می کاریم و آن را به خاک صداقت و آفتاب تلاش و آب امید می سپاریم. باشد که
میوه این عشق، خدا باشد و خدایی.
در دل من چیزی
است
مثل یک بیشه
نور
مثل خواب دم
صبح
و چنان بی تابم
که دلم می
خواهد
بدوم تا ته دشت
بروم تا سر کوه
دورها آوایی
است
که مرا می
خواند.
وقتی خواب از چشمانم گریزان می شود
نگاه توست که چشم هایم را گرما می بخشد
وقتی کاری از کارهایم گره می خورد و کلافه می شوم
شیرینی لبخند تو تلخی ثانیه ها را برایم آسان می کند
وقتی قلم در دستانم نمی چرخد و بر کاغذ نمی لغزد
دستان پر محبت توست که نقش زندگی مرا می آموزد
وقتی دلم برای خدای خوبیها تنگ می شود
قلب خویشتن را به تو و تو را به خدا می سپارم
اما مهربان من!
تو بگو!
وقتی دلم برای تو تنگ می شود...
چه کنم؟!
زندگی آرام است
مثل آرامش یک خواب بلند
زندگی شیرین است
مثل شیرینی یک روزقشنگ
زندگی رویایی است
مثل رویای یکی کودک ناز
زندگی زیبا است
مثل زیبایی یک غنچه ی باز
زندگی تک تک این ساعت هاست
زندگی چرخش این عقربه هاست
زندگی راز دل مادر من
زندگی گرمی دست پدر است.
زندگی مثل زمان در گذر است...
یک زندگی سراسر عشق، تقدیم به یگانه بانوی زندگی من